چهارپارۀ ۳۰

چیزی نمانده بود، ولیکن به لطفِ حق

این قیل و قالِ عشقِ تو ختمِ به خیر شد

چهارپارۀ ۲۹

دلا! به کُنجِ همین سینه کاش می‌مردی

ولی به راهِ کجِ عشق، ره نمی‌بردی

چهارپارۀ ۲۸

پس از تو بعدِ زمستان، دوباره پاییز است

پس از تو بعدِ خزان، باز هم زمستان است

چهارپارۀ ۲۷

مرا نه راه، که تنها نگاه بود که بُرد

به سوی راهِ تو بُرد و به دستِ عشق سپُرد

چهارپارۀ ۲۶

حرفی نمانده تا که بگویم، ولی نرو

شعری نمانده تا که بخوانم، ولی بمان

چهارپارۀ ۲۵

تسکین نمی‌دهد دگر این اشک‌ها چرا؟

این دردِ بی‌نهایتِ دلتنگیِ مرا

چهارپارۀ ۲۴

گاهی مرا صدا کن و از دوردست‌ها

دستی تکان بده که بدانم به یادمی

چهارپارۀ ۲۳

نشأت گرفته از تو و از چشم‌های تو

این خون که می‌چکد ز دل و هر دو دیده‌ام

چهارپارۀ ۲۲

آمد بگوید این دلِ غمدیده مالِ تو

رفتی نشد، نشد که بپرسد ز حالِ تو

چهارپارۀ ۲۱

به وثیقه می‌گذ‌ارم، دلِ دردمندِ خود را

به هوایِ آن که گاهی، گذری کنم به کویَت