چهارپارۀ ۲۵

تسکین نمی‌دهد دگر این اشک‌ها چرا؟

این دردِ بی‌نهایتِ دلتنگیِ مرا

کمتر نمی‌شود غمِ غربت برای من

آخر نمی‌شود شبِ بی‌رنگیِ تو را


من خسته از گریستنم تا به کی سرشک؟

اقبال و بخت و طالعِ من تا به کی سیاه؟

این چشم‌های غرقه به اشکِ همیشه‌خیس

دلخسته از نیامدنت، تا به کی به راه؟


من خسته‌ام، دگر نه امیدی نه طاقتی

بازیچۀ نگاهِ تو شد این روانِ من

آویزد این سیاهیِ شب بر نگاهِ تو

آمیزد این خیالِ تو با روح و جانِ من


روزی تو خواهی آمد و اما نمانده جان

بر پیکر و شکسته‌دلِ بی‌نوایِ من

دلخوش به این‌که ابرِ سیاهی به آسمان

بارَد به روی دامنت اشکی به جای من


سرما تمامِ جان و وجودِ مرا گرفت

اما چگونه این دلِ من می‌تپد هنوز؟

می‌لرزم از برودتِ بی‌مهریت ولی

من زنده از حرارتِ این عشقِ دلفروز

یاد تو این‌چنین