چهارپارۀ ۲۶

حرفی نمانده تا که بگویم، ولی نرو

شعری نمانده تا که بخوانم، ولی بمان

چیزی نمانده تا که بمیرم، ولی ببین

آری هنوز، می‌زند این قلبِ نیمه‌جان


آری هنوز، زنده‌ام و چون پرنده‌ای

زخمی، شکسته‌بالم و در کُنجِ این قفس

می‌تابد آن نگاهِ تو بر چشم‌های من

می‌پیچد این هوای تو بر سینه و نفس


حرفی نمانده گرچه، ولی در سکوتِ شب

می‌بافم از نگاهِ تو شعری به آسمان

بینِ ستاره‌های شبم ماه می‌کشم

این واژه‌های گُنگِ کلامِ مرا بخوان


بی‌ماه، آسمانِ شبم لخته‌لخته خون

شب می‌تراود از دلِ داغِ ستاره‌ها

دستی به روی صورت و پیشانی‌ام بکش

تن می‌گدازد از تب و سوزِ شراره‌ها


شعری نمانده تا که بخوانم، ولی هنوز

این سینه‌ام پُر از غزلِ ناشنیده است

حرفی نمانده تا که بگویم، ولی فُسوس

در ذهنِ من طنینِ هزاران قصیده است

یاد تو این‌چنین