چهارپارۀ ۲۱

به وثیقه می‌گذ‌ارم، دلِ دردمندِ خود را

به هوایِ آن که گاهی، گذری کنم به کویَت

چهارپارۀ ۲۰

ترسم طلب کنم ز تو آن دل که داده‌ام

بر من فغان کنی و بگویی “کدام دل؟”

چهارپارۀ ۱۹

تارِ مویت جانِ ما را می‌برد

تیغِ عشقت سینۀ ما می‌درد

چهارپارۀ ۱۷

بیا که سفرۀ دل، بی‌بهانه باز کنم

به سوی قبلۀ پروانه‌ها نماز کنم

چهارپارۀ ۱۶

دور از تو در سیاهیِ این بخت مانده‌ام

دور از تو من شکسته و جان‌سخت مانده‌ام

چهارپارۀ ۱۵

بگذار تا نگاهِ تو آشفته‌تر کند

این قلبِ پاره‌پارۀ در خون نشسته را

چهارپارۀ ۱۴

ای کاش شعرهای من آنجا کنارِ تو

جان می‌گرفت، همچو درختانِ نوبهار

چهارپارۀ ۱۳

لَختی به باغِ خسته و بارانی‌ام بتاب

صبحی به دشتِ زارِ پریشانی‌ام بخند

چهارپارۀ ۱۲

بغضم به روی گفتنِ یک حرف مانده بود

در امتدادِ حنجره من به خون نشست