چهارپارۀ ۲۴

گاهی مرا صدا کن و از دوردست‌ها

دستی تکان بده که بدانم به یادمی

لبخند بر لب آر و نگاهی به من فِکن

جز خنده و نگاه، چه مانَد ز آدمی؟


از تو همان نگاه و همان خنده‌های تو

از من همین نگاه و همین گریه‌های من

در کوچه‌های خاطره مانَد صدای تو

بر آسمانِ ذهنِ تو این ردِ پای من


یادش به خیر، حسرتِ تلخی به دل نشست

آن روزها تو بودی و لبخند‌های تو

هر لحظه یک تبسمِ شیرین به روی لب

هر دَم به یک بهانه طنینِ صدای تو


اکنون ولی تصورِ آن روزهای خوب

تنها تصوری و خیالی از آن زمان

تنها نگاه و خندۀ محوی به یادِ من

نقشی به روی خاطره‌هایم از این و آن


گل‌بوته‌های خشکِ تبسم به ذهنِ من

آن دورها، تجسمِ رنگِ نگاهِ تو

لبخند بر لب آر و نگاهی به من فِکن

این چشم‌های خسته و خیسم به راهِ تو

یاد تو این‌چنین