چهارپارۀ ۱۵
بگذار تا نگاهِ تو آشفتهتر کند
این قلبِ پارهپارۀ در خون نشسته را
بگذار تا صدای تو زیر و زبَر کند
این روزگارِ غمزده، این روحِ خسته را
رفتی و نورِ دیده ز چشمانِ من برَفت
پُر شد دلِ نگاهِ من از اشکهای سرد
یک آسمانِ تیره و متروک مانده است
یک کهکشان به وسعتِ سیارههای درد
ناچار، در سیاهیِ این روزهای تلخ
من ناگزیر از این شبِ خاموش ماندهام
با یاد و خاطراتِ تو اینجا نشستهام
در کارِ چشمهای تو مدهوش ماندهام
یک لحظه غفلت از دلِ دیوانهام چه کرد؟
با من طلسمِ چشمِ سیاهِ خمارِ تو
یک عمر در اسارتِ یک لحظه ماندهام
مدهوشِ چشمهای تو، مبهوتِ کارِ تو
دور از تو این تداعیِ آن لحظه تا به کی؟
پیوسته در فراقِ تو تکرار میشود
بر روی اشکِ چشم، تو را نقش میکنم
صدبار طرح میزنم، اینبار میشود
چون دورهگردها به تنِ کوچهها رها
چون دورهگردهای تنِ کوچههای یاد
یادِ تو در سیاهیِ شب، همرهِ نسیم
عطرِ تو بر مشامِ شب و دستهای باد
در بیکرانِ ذهنِ من اینجا به روی موج
یادت به صخرههای دلم چنگ میزند
در کُنج این سیاهیِ مطلق ستارهای
بر آسمانِ تیرۀ من رنگ میزند
تنها صدای موج و هیاهوی آه و غم
تنها نوای حسرت و سوگ و فُسوس و رشک
تنها خیال و ماتم و اندوه و حُزن و درد
تنها صدای هقهق و رعد و هجومِ اشک
اینجا میانِ خاطرههایت چو کودکی
سرگرمِ وهمِ بازیِ احساسِ هیچ و پوچ
از نفرتِ تمامیِ این روزها پُرم
از نفرتِ فراق و جدایی و هجر و کوچ
بازآ که آن نگاهِ تو آشفتهتر کند
این موجهای سرکشِ حیرانیِ مرا
بازآ که آن صدای تو زیر و زبَر کند
این روزهای حسرتِ ویرانیِ مرا
یاد تو اینچنین