چهارپارۀ ۱۳
لَختی به باغِ خسته و بارانیام بتاب
صبحی به دشتِ زارِ پریشانیام بخند
نوری به روی ظلمتِ ویرانیام بریز
در را به روی ماتمِ پنهانیام ببند
دلگیرم از کشاکشِ این روزِ بیفروغ
خوکرده بر تمامیِ این روزهای سرد
جامانده از عشیره پروانههای نور
درمانده در قبیله و ویرانههای درد
صدها ستاره در پسِ این آسمان گُماند
نوری دوباره بر دلِ این ژالهها ببار
رنگینکمانِ بارشِ چشمانِ من تویی
رنگی بزن به ثانیههای همیشه تار
آشفته از تهاجمِ باران به دیدهها
لبریز از تداومِ این سیلِ پُرخروش
اندوه، در تعاقبِ این چشمهای خیس
غمگین و دلگرفته از این روزِ تیرهپوش
یک آسمان ستارۀ خاموش و ناامید
یک آسمان ستاره و یک کهکشان به خواب
صبحی به دشتِ زارِ پریشانیام بخند
لَختی به باغِ خسته و بارانیام بتاب
یاد تو اینچنین