مثنوی ۲
دلم گرفته ولیکن، توانِ گریه ندارم
اگرچه مملوِ دردم، سرِ گلایه ندارم
میانِ طرۀ مویت، نهادهام دلِ خود را
چه میتوان که بگویم؟ به شِکوه مشکلِ خود را
زبانِ الکنِ ما را، بُریده چشمِ خمارت
به یک اشاره بِبازم، تمامِ دل به قمارت
به ناز و غمزۀ چشمت، شکار و صیدِ تو گشتم
به زخمههای نگاهت، اسیرِ قیدِ تو گشتم
شکوفههای بهاری، به رنگِ باغِ نگاهت
بر آسمانِ سیاهم، خیالِ پرتوِ ماهت
کشیدهای تو به آتش، دلِ رمیدۀ ما را
به جرعهجرعه بنوشی، تو خونِ دیدۀ ما را
اگرچه مملوِ دردم، توانِ گریه ندارم
دلم گرفته ولیکن، سرِ گلایه ندارم
یاد تو اینچنین