غزل ۱۴

دلم برای تو تنگ است و نام و یادِ تو ننگ

بگو که چون کِشم این دل ز زیرِ بارِ تو سنگ؟

نه طاقتی که توانم تو را ز یاد بَرم

نه آنکه یادِ تو در ذهنِ من شود کمرنگ

چراکه مِهرِ تو جانا، چنان نشسته به دل

که می‌شِکافد و مانَد میانِ سینه خدنگ

ز زخمِ ناوکِ آن ابروانِ همچو کمان

به جان‌فشانیِ چشمت چه جایِ ترس و درنگ؟

میانِ عقل و جنون می‌جهد تراوشِ خون

هماره این دو به هم در کشاکش‌اند و به جنگ

دلا، اگرچه که از عشقِ او تو لبریزی

حصارِ فاصله اما، هزارها فرسنگ

غلام و بندۀ آن دلسِتانِ خونریزم

کجا شود دلِ خونین من به او همسنگ؟

صدای نالۀ چنگ و رباب می‌آید

بَرد چو چنگ بر آن گیسوانِ غالیه‌رنگ

نشسته‌ام به رهش روسیاه و خاک‌آلود

نشسته از سرِ نخوت به عرشۀ اورنگ

همیشه در صددم تا مگر که بازآید

به راهِ قافله‌ها عاشقانه گوش به زنگ

چو مانی‌ام ز دلِ تنگ آورم پیغام

ز نقشِ روی نگارم کتابِ من ارژنگ

شکسته‌ای دل و رنجانده‌ای و سنگ‌دلی

شکسته‌دل چه کنم با نبودنت؟ دل‌تنگ

یاد تو این‌چنین