غزل ۱۳

چه شود؟ اگر نگاهی به نگاهِ ما نمایی

و تو دیدگان نپوشی و به سوی ما بیایی

چه کنم؟ کنون که حتی نظرت به ما نیافتد

که ز یاد بُرده‌ای تو همه عهدِ آشنایی

همه گفته‌اند با من که تو از دلم بُریدی

نتوانمت بگویم که غریب و بی‌وفایی

چو نسیمِ دلنوازت بوَزد به دشتِ جانم

به شمیمِ مُشک‌سایَت دلِ من شود هوایی

به شکنجه‌های شیرین دلِ ما گرفته خویت

ز شکنجِ تارِ مویت چه امید بر رهایی؟

من و داغِ دل سپردن، تو و ظلم و دل ستُردن

تو بگو ز من چه خواهی؟ که برَت کنم فدایی

تو و دعویِ خدایی، من و ننگِ ماسوایی

چو اسیرِ مبتلایی، چو فقیرِ بی‌نوایی

ز دیارِ عاشقانت چو غریبگان برفتی

نه تو کرده‌ای وداعی نه نشان و ردِ پایی

به دلم جراحتی از غمِ رفتن و فراقت

که به زخمِ این جدایی تو چو مرهم و دوایی

تبِ تازه‌ای فِکندی تو به روح و جانم اما

تو محبتی به ما کن به شفای ما دعایی

ز حریمِ کِبریایی تو دَمی اگر برآیی

شبِ بی‌سحر سرآید به طلیعۀ طلایی

دل و اتهامِ واهی به نگاهِ اشتباهی

من و دیدگانِ پُر خون متحملِ جفایی

تو نه از تبارِ باران و نه از نژادِ ابری

عجبم، قرینِ اشکی و سرشکِ چشمِ مایی

به فراقِ چشمِ مستت شب و روز و سال و ماهی

من و زخمِ افترایی، تو و حکمِ ناروایی

به نگاهِ دلسِتانت، همه جان و دل فدایت

تو و خونِ بی‌گناهی، من و عشقِ بی‌ریایی

مترصدم به راهی که تو از سفر برآیی

بِسِتانم از تو روزی دیه‌ای و خون‌بهایی

یاد تو این‌چنین