چهارپارۀ ۱۰
یک آسمان ستارۀ بیرنگ مانده است
از کهکشانِ خاطره یک سنگ مانده است
از من که پابهپای تو بودم شبانهروز
یک روحِ پارهپارۀ دلتنگ مانده است
هر روز، در فراقِ تو بیگانهتر ز خویش
هر شب، به التهابِ تو دیوانهتر ز پیش
گاهی سکوت پیشۀ من، گاه اشک و آه
گاهی ز آهِ سینۀ من ذهنِ شب پریش
انگار مینگارمت، انگار میشود
طرحِ تو در خیالِ من اینبار، میشود
نقشی که من به خلوتِ ذهنم کشیدهام
بر این سرشکِ شبزده تکرار میشود
اقرار میکنم به تو بیمار ماندهام
من دردمندِ حسرتِ دیدار ماندهام
عمری شبانهروز ثنا گفتهام تو را
رفتی و در نبودِ تو بیکار ماندهام
امروز هم به سانِ دگر روزها گذشت
غم، همنشین و مونسِ این جان و سینه گشت
فرجامِ بینهایتِ تکرارِ خاطرات
چونان گریستم که نگاهم به خون نشست
یاد تو اینچنین