چهارپارۀ ۱۱

خواب از سرم دوباره چو شب‌های دیگرم

رفت و نسیمِ یادِ تو بر ذهنِ من وزید

رعدی زد و دریچۀ این آسمان گُسست

باران گرفت و در پیِ آن خوابِ من پرید

شب می‌چکد به روی تنِ این اتاقِ سرد

نامِ تو را چو قافیه تکرار می‌کنم

در پیشگاهِ نامِ تو و آسمان و شب

بر ارتکابِ عشقِ تو اقرار می‌کنم

آغوشِ شب، پناهِ دلِ بی‌پناهِ من

نجوای من نشسته به تن‌پوشِ این سکوت

می‌بارد این ترانۀ زخمی ز پلکِ غم

در لابه‌لای دفترِ شعرم بر این خطوط

پیچیده عطرِ دامنِ تو در خیالِ من

می‌سازم از نگاهِ تو شعری دوباره باز

می‌تابد از عبورِ تو نوری به واژه‌ها

این چشم‌های تیره قلم را ترانه‌ساز

این کاروانِ خاطره از دور می‌رسد

من در خیال و خوابِ تو بیدار می‌شوم

بر گونه‌های یادِ تو من بوسه می‌زنم

معتاد و خوگرفتۀ این کار می‌شوم

اندیشه در تجسمِ پندار می‌خزد

نامِ تو در گلوی من آوار می‌شود

فرجامِ پر کشیدنِ این خاطراتِ تلخ

پایانِ راهِ قافله هموار می‌شود

افسوس، کز تمامی این سال‌های عمر

جز یادگارِ عشقِ تو در یادِ من نماند

جز بغضِ اولین شبِ غمگینِ عاشقی

در تنگنای کوچۀ فریادِ من نماند

جان در میانِ قالبِ این جسم مانده است

من هم هنوز در پیِ عشقِ جوانی‌ام

هرچند می‌توان که به فردا امید بست

لبریز از کسالت و این ناتوانی‌ام

دنیا بدونِ چشمِ تو از رنگ‌ها تُهی

این سینه در نبودِ تو آکنده از غم است

شب تا همیشه در دلِ این آسمان اسیر

فردای زندگانی من گُنگ و مبهم است

فریاد در تخیلِ این خواب می‌دمد

دیوار در مقابلِ دیدار می‌کشم

با رنگِ اشک و با قلمِ دیدگانِ تر

نقشِ تو را به پردۀ پندار می‌کشم

من ساربانِ قافلۀ خاطراتِ تو

آوازخوان و راهیِ این راهِ خسته‌ام

گاهی به پای خاطره‌های تو می‌دوم

گاهی میانِ دامنِ صحرا نشسته‌ام

بالینِ من همیشه ز یادِ تو خیسِ اشک

آیینِ من همیشه به یادِ تو کیشِ مهر

یک لحظه هم ز یادِ تو غافل نبوده‌ام

هر روز، هر دقیقه و ساعت در این سپهر

یاد تو این‌چنین