چهارپارۀ ۱۲

بغضم به روی گفتنِ یک حرف مانده بود

در امتدادِ حنجره من به خون نشست

در راستای دلهره‌های شبانه‌ام

قلبِ مرا اصابتِ سنگِ جنون شکست


فردای این سکوتِ پُر از اضطراب و ترس

فرجامِ رازپوشیِ این قلبِ پاره چیست؟

شاید به سانِ توده ابرِ بهاره‌ای

باید که تا ابد به سرِ  برکه‌ها گریست


نامت میانِ جان و زبانم مُردد است

درگیرِ رفت و آمدِ این بغضِ سینه‌سوز

گاهی به سوی گفتنِ یک حرف می‌رود

گَه شعله می‌کِشد به دل و جانِ من هنوز


افسوس، در تهاجمِ این بیم و اضطراب

نامت بماند و لیک، تو رفتی از این میان

یادِ تو در سراسرِ این سینه جاری است

شاید که گفته‌ای به خیالت نیا، بمان


در اشک، غوطه می‌خورَد این چشمِ منتظر

تا کی به اشکِ دیده من دل وضو کند؟

پیچیده یاد و خاطرِ او در فسانه‌ها

دل با شمیمِ خاطره یادی از او کند


دردا که از حصارِ گلویم به جز سکوت

چیزی به گوشِ خسته این شب نمی‌رسد

افسوس، از تمامی میراثِ شب به من

سهمی به جز گُدازشِ این تب نمی‌رسد


می‌سوزم از خیالِ تو در بسترم چو شمع

در حسرتِ نگاهِ تو دیوانه گشته‌ام

من پیلۀ خیالِ تو بر خود تنیده‌ام

در آرزوی وصلِ تو پروانه گشته‌ام


یک قاصدک میانِ من و ردِ پای تو

یک کوچه تا نهایت و پایانِ این گُسست

بغضم به روی گفتنِ یک حرف مانده بود

در امتدادِ حنجرۀ من به خون نشست

یاد تو این‌چنین