چهارپارۀ ۶
عشقت تَنید و سایه بِگُسترد و جا گرفت
ناگَه فضای سینۀ ما را فرا گرفت
لبخندِ دلنشینِ تو بر جان و دل نشست
آرامش از روان و دل و جانِ ما گرفت
با لرزشِ نگاهِ تو جانم در اضطراب
از آتشِ فراق، روانم در التهاب
طوفان شود کویرِ وجودم به یک نسیم
از تابِ گیسوانِ تو مانم به پیچ و تاب
من پیش از این که بودهام، امروز کیستم؟
از یادِ من برَفته ندانم که چیستم
جز چشمهای مستِ تو گویی ندیدهام
در این نبردِ عشقِ تو پیروز نیستم
همچون غبار و لکۀ ابری به آسمان
من ماندم و ستارۀ امیدِ نیمهجان
رعدی به سینه دارم و برقی به دیده نیست
در گوشِ شب به ناله و آهی، ترانهخوان
شبنالههای از سرِ دردم ترانه شد
لبخندِ تو به قصۀ تلخی بهانه شد
من سرگذشت و قصۀ دل را نوشتهام
این داستانِ ساده به عالَم فسانه شد
من در میانِ بسترِ مرگ و تو چون شفا
در جان و دل ز سرخیِ لعلِ تو خون به پا
ای بیخبر چه دانی از این حال و روزِ من؟
از گوشهای بتاب و بر این تیرگی درآ
یاد تو اینچنین