نو و سپید ۶
اینجا کنارِ مرگ
یک برگ با من است
یک کاغذِ سپید
تا مرگ با من است
شب تا ابد، تنیده به تنپوشِ این غبار
خورشیدِ تیره در پسِ دیوارهای تار
من را به صبح و آخرِ این تیرگی چه کار؟
امشب، سیاه بودنِ شب، رنگِ دیگریست
حتی سکوتِ امشبِ من، رنگِ دیگریست
با سنگهای خفته به دیوارِ این اتاق
با لحظههای خستۀ هر روز و اختناق
من خو گرفتهام
خوکرده بر صدایِ دگر رهروانِ مرگ
با آه و ناله، با دلِ دیوارهای تنگ
من رنگِ ماهتاب
آن را که مدتیست، دیگر ندیدهام
امشب به روی دفترِ ذهنم کشیدهام
در التهابِ شب، در اوجِ درد و تب
چشمِ تو را به دامنِ مهتاب دیدهام
هر لحظه انتظار، هر لحظه بیقرار
خواهد رسید صبح
اما فُسوس، مرگ
آغازِ صبحِ تازۀ من را بشارت است
لبریزِ انتظارِ شنیدن، صدای مرگ
در گامهای دلهره دیدن، ردای مرگ
فردا که نیستم، در این اتاقِ سرد
این سنگهای خفته به دیوارِ این اتاق
تا صبحدم، شبی
خواهد شنید، مرثیۀ مردِ دیگری
آوازِ غمگرفته، تنِ سردِ دیگری
اکنون ولی، صدای مرا گوش میدهد
این آخرین نوای مرا گوش میدهد
امشب سپیده در دلِ این سنگها، اسیر
من همچو هیچ، در شبِ این روزها، حقیر
آوازِ تلخِ مرگِ مرا، گوش میدهد
هر لحظه در خیالِ من اینجا، هزار سال
شاید که بیشتر
هر بار پر کشیدنِ من هم هزار بار
شاید که بیشتر
خواهد رسید مرگ
در پشتِ این حصار
خواهد کشید مرگ
من را به پای دار
آنگه که نورِ صبح، بتابد دوباره باز
خورشید سر زند، به دلِ آسمان، به ناز
دیگر نمیزند، قلبی برای تو
دیگر نمیچکد، اشکی به پای تو
آنگه خیالِ تو، بیجرم و بیگناه
همراه با گناهِ من اعدام میشود
ذهنی به یادِ تو
قلبی به عشقِ تو
جانی برای تو
بر ریسمان کشیده و بینام میشود
خون میچکد ز پیکرۀ زخمی شبم
آغشته شب به آه و غم و ناله و تبم
جز نام و یاد و بوسۀ تو، نیست بر لبم
اینجا کنارِ مرگ، یک برگ با من است
یک کاغذِ سپید، تا مرگ با من است
نامِ تو را به روی تنِ کاغذِ سپید
یادِ تو را به بسترِ رویای ناامید
نامِ تویی که آخرِ این قصه را ندید
اردلان صامتی