نو و سپید ۵

تو، راست گفته بودی و امروز هم گذشت
امروز نیز، در شرر و سوزِ تو گذشت
با حسرتِ نبودنِ هر روزِ تو گذشت


من زنده مانده‌ام


اما علیل و خسته و بیمار و بی‌رمق
سردرگُم و شکسته و دلخسته و دمق


من زنده مانده‌ام
اما چه زنده‌ای؟
لبخند می‌زنم
اما چه خنده‌ای؟


گاهی که طرحِ چشمِ تو بر آب می‌کشم
خط روی التهاب و تب و تاب می‌کشم
اما چه می‌کشم


آری تو رفته‌ای
من لیک، با وجودِ نبودِ تو زنده‌ام
تنها میانِ خاطره‌های تو مانده‌ام
صد شعرِ عاشقانه برای تو خوانده‌ام


حق با تو بود و رفتی و اما هنوز هم
این قلبِ پاره‌پاره برای تو می‌زند
صدباره می‌زند، همواره می‌زند
افسوس می‌زند، پُر سوز می‌زند


من زنده مانده‌ام، آواره مانده‌ام


حق با تو بود و رفتی و حق با تو رفت و لیک
اینجا کنارِ حسرتِ ناحق نشسته‌ام


باور نمی‌کنم
من زنده مانده‌ام


با چشم‌های بی‌رمقم، رو به سوی راه
راهی که رفته‌ای


اندیشه می‌دمد، در ذهنِ این مسیر
دریای اشک، در دلِ چشمانِ من اسیر
بغضم به سانِ تودۀ این ابرهای تار
آهم، چو باد، بر تنِ صحرا و بوته‌زار
سرشارم از نفیر


دیوارهای خاطره آوار می‌شود
در زیرِ ازدحامِ غلیظِ غبار و گرد
صدها هزار، خاطره بیدار می‌شود
در رختخوابِ درد


من گرچه زنده‌ام
قلبی هنوز، گرچه در این سینه می‌تپد
خونی اگرچه هست در این تار و پودِ من
بی تو، وجودِ من!
اما، چه زنده‌ای؟

اردلان صامتی