غزل ۴
مستم ز باده و ز غمِ جانگزای عشق
آری که مانده بر دلِ من ردِ پای عشق
شبها ستاره هم به دلم پا نمینَهد
من ماندم و خماری و این سرسرای عشق
این آسمانِ شبزدۀ بیستاره هم
پوشیده رنگِ ماتم و غم در عزای عشق
دلدادهام چو کودکِ تنها به کوچهها
گمگشتهام میانِ شب و کوچههای عشق
مشتاقِ آخرین قدمم تا رسَم به صبح
پایان نیابد این شبِ بیانتهای عشق
عمری فِتادهام به رهت تا بیابَمت
مستانه جان دهم به رهت از برای عشق
تقدیر و سرنوشت چنیناند و چاره نیست
پروانهام به شمعِ تو من از قضای عشق
عشقت بریخت خونِ مرا از دو دیدهام
این اشکهای جاریِ من خونبهای عشق
یاد تو اینچنین