نو و سپید ۲۰
وقتی چنین خیالِ تو سر میزند به من
با غنچههای بوسه و چشمانِ بستهات
با آن حریرِ دامنِ در گُل نشستهات
چونان حریق، بر تنِ این کشتزارِ خشک
من سر به کوه و دشت و بیابان نمینهم
من سر به راهِ گنگِ خیابان
در لابهلای دلهرههای نبودنت
سر را به روی دوشِ خیالِ تو مینهم
وقتی چنین خیالِ تو سر میزند به من
این میهمانِ سرزده، تا عمقِ جانِ من
در تنگنای خستۀ روح و روانِ من
چون ابرها به روی تنِ خاطراتِ من
میبارد و تمامِ شبم خیس میشود
وقتی چنین خیالِ تو سر میزند به من
سر را به روی دامنِ یادِ تو مینهم
میپیچد عطرِ دامنِ تو در مشامِ شب
عطرت دوباره خاطرهانگیز میشود
دنیا ز عطر و بوی تو لبریز میشود
صدها ستاره در شبِ من شعله میکشند
غمها دوباره بر شبِ من بوسه میزنند
من غرق در خیالِ تو و اشکهای شور
وقتی چنین خیالِ تو سر میزند به من
از بیکرانِ دور
با غنچههای بوسه و چشمانِ بستهات
اردلان صامتی