نو و سپید ۱۵
تو در گوشهای از ایوانِ این دنیا نشستهای
بیخیال
موهایت را میبافی
من رویاهایم را
تجسمت را چنان مجسمهای میتراشم
و از دلِ سنگِ خیالها بیرون میکشم
بُتِ من میشوی
معبودِ من
با همان لبخندِ سردِ همیشگی بر لبت
هر یک در گوشهای از این ایوان
سرگرمِ بازی کودکانهای هستیم و میبازیم
من معشوقم را و تو عاشقت را
خیالت را هرآنجور که میخواهم طرح میزنم
میتراشم
میپرستم
اما نمیشود
اینگونه در خیالِ تو من پیر میشوم
در این طوافِ باطل و احرامِ بیثمر
در هرج و مرجِ خالیِ ایوانِ این جهان
دور از وجودِ جسمِ تو غرقِ تجسمت
مشغولِ رازداریِ یک عشقِ در قفس
مشغولِ این عبث
تنها کلام و حرف
آن هم بدونِ تو
در پیش چشمِ خاطره، تحقیر میشوم
تنها بُتی مقابلِ من از تجسمت
آویزم این کلامِ دلم را به پیکرش
نذرم کلام و حرف
هر شب کنارِ پیکرۀ یاد و خاطرت
تنها تو را بخوانم و نذری ادا کنم
این جملهها به پایِ غمت نغمه میشود
چیزی نخواهم از تو به جز جای کوچکی
در استجابتِ نغماتِ دعا و نذر
جایی نه در میانِ دلت، روی صورتت
جایی فقط به وسعتِ یک بوسه، یک نگاه
صدها فُسوس و آه!
اردلان صامتی