نو و سپید ۴
آن روزها که فاصلۀ قلبِ من به تو
آن روزها که فاصلۀ دستهای ما
آن روزها که بینِ من و چشمهای تو
تنها دو کوچه بود
یا یک محله بود
گاهی به اختیار
گاهی به اشتیاق
گاهی به یمنِ حادثه، بر حسبِ اتفاق
شاید فقط به کثرتِ انگشتهای دست
با مهر
عاشقانه
به هم چشم دوختیم
تنها همین و بس
لبخندِ تلخِ ما
گاهی دم و نفس
گاهی سکوتِ محض
تنها به این امید که بینِ من و تو نیست
جز چند کوچه فاصله
جز چند خانه، راه
هر صبح و شامگاه
با یادت ای همیشه مُجسم به ذهنِ من!
میرفت روز و شب
میگشت چرخِ ماه
با فکرِ اینکه از دلِ این کوچهها تو نیز
روزی گذشتهای
بر سنگفرشِ راهِ تنِ کوچههای خیس
گامی نهادهای
تکرارِ این سئوال، که آیا تو ممکن است؟
آنجا که قطرههای سرشکم چکیده است
در حینِ این عبور
پا بر سرِ چکیدۀ اشکم نهادهای؟
یا اینکه ممکن است؟
آنجا که در خیالِ تو
آرام، زیرِ لب
از عشق خواندهام
شعری تو خواندهای؟
هرگز چو من
شمیمِ دلانگیزِ آن حیاط
کز روی شیروانی و دیوارهای آن
گلهای رنگرنگ
یاس و اقاقیا
سر میکشیدهاند
مستت نموده بود؟
دستِ تو چیده بود، گلها ز شاخهها؟
با این خیالها
آرام میگذشت
آن ماه و سالها
اما تو رفتهای
من نیز رفتهام
آن کوچهها ولی
شاید به اشکِ عاشق و دلدارِ دیگری
آوازِ عاشقانه و دیدارِ دیگری
امروز بینِ ما
بینِ نگاهِ خیسِ من و چشمهای تو
چندین و چند، کشور و دریا و مرزهاست
تنها دو کوچه نیست
یا یک محله نیست
اینک که در خیال، تو را نقش میکنم
تو، در کدام خطه و شهری و سرزمین؟
لبخند جاری است؟
آیا هنوز، بر لبت ای مهربانترین؟
آیا هنوز برقِ نگاهِ تو زنده است؟
یا مثلِ من اسیر
یا همچو من حقیر
در خاطراتِ خستۀ خود غوطه میخوری
آیا به یمنِ حادثه
بر حسبِ اتفاق
در این جهانِ کوچکِ بیانتها اگر
در ازدحامِ مردمِ ناآشنای شهر
مثل دو رهگذر
چشمانمان دوباره به هم لحظهای فِتد
حسی دوباره در دلِ ما شعله میکشد؟
شوری دوباره بر تنِ این خسته میتند؟
خواهم شناخت من؟
آن چشمها که سینه و دل، میگداخت، من؟
یا ساده از کنارِ تو آسوده میروم
بیهوده میروم
با این خیالِ گُنگ، که با کیستی کنون؟
همچون گذشتهها که تو را میشناختم؟
یا چیستی کنون؟
آن روزها اگرچه گذشتند همچو باد
این سالها اگر چه نبردند از تو نام
نام و خیال و یادِ تو از دل نرفته است
با من نبود و نیست
آری که جز خیالِ تو با من نبود و نیست
یاری که در نبودِ تو با من نشست و زیست
اردلان صامتی