چهارپارۀ ۹
این کوچههای تنگ، مرا پرسه میزند؟
یا من میانِ کوچۀ دل غوطه میخورم؟
روزی رسد به آخرِ این قصه راه من؟
یا غصههای باطل و بیهوده میخورم؟
من در عزای خاطرهها گریه میکنم؟
یا میچکد سرشکِ حقیرم به پای تو؟
کورانِ باد، یاد و شمیمِ تو آورَد؟
یا من نفس کشیدهام اندر هوای تو؟
اقلیمِ ما جدا و صدایم نمیرسد
بر گوشَت ای ستارۀ آن کهکشانِ دور
آسیمه میدوم که مگر باز جویمت
دنبالِ چشمهای تو بر ردِ پای نور
انگار در تغزلِ این شعرهای من
پروانۀ نگاهِ تو پرواز میکند
پر میکشد به دامنِ گلهای دفترم
افسانۀ خموشِ تو لب باز میکند
اکنون ببین که سیطرۀ ابرهای اشک
با آسمانِ تیرۀ قلبم چه میکند
اما نگاهِ سردِ به شب آرمیدهات
رحمی به استغاثۀ چشمم نمیکند
آیا صدای خستۀ من را شنیدهای؟
هرگز رسیده بر تو صدا و نوای من؟
یا از سرِ ترحم و دلسوزیَت شبی
اشکی فشانده چشمِ سیاهت برای من؟
من در میانِ دلهرهها جا گرفتهام
تردید و یأس و ناله و افسوس و آه و غم
تنها، کنارِ غربتِ بیانتهای دل
آغشته خون و گریۀ سردم به آه و دم
با اینکه از نگاهِ تو دورم، بگو چرا؟
یادِ تو اینچنین به دلم چنگ میزند
برآسمانِ شبزدۀ قلبِ خستهام
چشمانِ چون ستارۀ تو، رنگ میزند
بیراهه میرود به ره، این کاروانِ من؟
یا میرود که از تنِ شبها گذر کند؟
در انتهای راهِ سراسر سیاهِ من
شاید شود کبودیِ شب را سحر کند
من در هراس و واهمه اما پُر از امید
یا ناامیدم از تو، ندانم چه گویمت
میآیم از کرانۀ غربت که تا مگر
در کوچههای شهرِ محبت بجویمت
یاد تو اینچنین