چهارپاره ۳۸
دوید و آمد و چون کودکانِ بازیگوش
فراگرفت مرا حسرتی گُشادآغوش
بیا که در برِ من جای غُصهها امن است
دلم ز طرحِ غم و آه و نالهها منقوش
دوید و آمد و دربرگرفت و آتش زد
چو شعلههای فراگیرِ آذرخش به شب
چنان شبم که به نورِ غمِ تو مُحتاجم
چو آسمان به ستاره، چو میلِ بوسه به لب
دوید و آمد و انگار منتظر بودم
فرابگیرَدَم این حسرتِ ملالتبار
به سوی قبلۀ عشقِ تو محتضر بودم
که جان بگیرَدَم این بوسۀ جنایتکار
اردلان صامتی