قطعۀ ۳
لبانِ لعلِ تو از این دو چشمِ من آموخت
شقایقی که نِشیند به روی آن شبنم
شقایق است نگاهِ من و لبانِ تو لیک
لب از طراوتِ عشق و نگاهِ من از غم
نشان چه گویمت از این نگاه و آن لبها؟
لبت چنان گلِ خندان، منم چنان ماتم
نشان همان که گلی نوشکفتهای زیبا
منم که بوتۀ خارم به چشمِ این عالَم
میانِ این دل و آن دلرُبا چه پیوند است؟
به شکلِ وحدت و ضدیت و جدا از هم
تو از قبیلۀ آنسویی و چنان حوّا
من از عشیرۀ این سو، نوادۀ آدم
تو آن ترنمِ شعری، تغزلِ شوری
من از طنینِ کلامت به حالتی هر دم
تو چون سپیدۀ صبحی به رنگِ خورشیدی
چنان حرارتِ عشقی به پیکرِ سردم
چنان تبی به تنم مانده سوزِ لبهایت
چنان جراحتم و چون شفایی و مرهم
به سانِ چشمِ خُمارت خراب و بر آبم
ببین رسیده به پایان ترانۀ دردم
یاد تو اینچنین