غزل ۱۸
رویای با تو بودن و کابوسِ این فراق
پُر کرده حجمِ خالیِ شبهای این اتاق
بر دامنِ سیاهیِ شب چنگ میزنم
چون دستِ شعلهها به سر و پای این اجاق
صدها ستاره در دلِ این آسمان شکست
گم شد طنینِ بارقه در ذهنِ این رواق
تاریک، در تجسمِ شب آرمیده نور
خاموش، در ضمیرِ افق مرده چلچراغ
پُرسوز، میگُدازم از این غربتِ حزین
افسوس، مانده بر دلِ غمدیده نقشِ داغ
پیش از فراقِ تلخِ تو در بطنِ شب نبود
جز نالههای جُغدِ شب و شیونِ کلاغ
فریادِ من شکسته سکوتِ شبانه را
آکنده در سرارِ افلاک طمطراق
میروید از تخیلِ شبهای این کویر
گلهای یاد و خاطرهات در فضای باغ
مِهرت به دل نهاده و انکار میکنم
ترسم که رازِ دل بگُشایم از این نفاق
من از تو دور و بسترِ شبهای غم نمور
میگِریم عاشقانه و میگیرمت سراغ
بغض از حصارِ حنجرهام نعره میکشد
احساسِ اضطراب و تب، احساسِ اختناق
کابوس، بر دریچۀ رویای من تنید
با این وفاقِ شوم نشستم به انطباق
پیوسته آسمانِ من و ریسمانِ تو
بر دار میکشد شبِ من را به اتفاق
یاد تو اینچنین