غزل ۱۷

به بهای دل بریدن، نفسی هوای من باش

به اسارتت دچارم، قفسی برای من باش

به تلاطمِ غریبی دلِ من به آبِ چشمم

گره‌ای ز آب بُگشا و چو ناخدای من باش

شب و ورطۀ ضلالت، ز چه کس پناه جویم؟

تو به نورِ دیدگانت سحری هُدای من باش

به تمامِ عاشقانت ستمی روا نمودی

نظری به من نمای و به دَمی هُمای من باش

خبرِ اسارتم را به تو داده‌ام بشارت

تو به مژده‌ای مبارک خبرِ رهای من باش

به تو بسته‌ام امیدی که اگرچه ناامیدم

هوسِ خیالِ خامِ دلِ بی‌نوای من باش

به دلم هزار زخم از سرِ تیغِ سرنوشتم

چو دوای سرنوشتی، غزلِ شفای من باش

من اگرچه داده از کف دل و مستم از نگاهت

به خلافِ دلرُبایان دل و دلگُشای من باش

به تو غرقه‌ام چنانم که ز حالِ خود ندانم

تو بیا و مرحمت کن و کسی به جایِ من باش

دمِ آخرینِ بودن، طلبی من از تو دارم

تو و آهِ دردمندان، ثمرِ دعای من باش

یاد تو این‌چنین