غزل ۳۳

یادم نمی‌آید چه شد، دل را ز کف دادم

یکباره ویران می‌شود گاهی دلِ آدم

شاید به لبخندی، به افسونی، به ترفندی

بر دامِ آن جادوی چشمانِ تو افتادم

آهسته در دریای عشقت غوطه‌ور گشتم

ناگَه ز اشکِ دیده‌ام بر آب، بنیادم

لیلاترین معشوقِ زیبایی و مجنونم

شیرین‌ترین معبودِ دنیایی و فرهادم

بر شاخسارِ سینه‌ام عشقِ تو می‌پیچد

با یک نگاهِ ساده‌ات چون بید، بر بادم

آخر نفهمیدم چه شد کین‌گونه دل دادم

نام و نشانِ پیش از این را بردی از یادم

دیوانه‌ای چون من اگر پیدا کنی شاید

همزادِ من باشد، بداند روزِ میلادم

یاد تو این‌چنین