نو و سپید ۱۶
یادِ تو چون شعلۀ شمعی به خاموشی میرود
دیگر شعله نمیکشد
تاب میخورد
سوسو میزند
یک عمر با یادِ تو زیستهام
یادت چنان هوا، در سینهام جاری
تو را نفس میکشیدم
باز میدمیدم
باز میتپیدم
این روزها، ولی
سینهام میسوزد
قلبم نامنظم میزند
نفسم پُر نمیشود
سرم تیر میکِشد
تو در من تمام میشوی
و من بیکلام
اگرچه آبِ پاکی را بر دستم ریختهای
اگرچه از تو دست شستهام
و تنها با یادت در ذهنم، در قلبم
زیستهام
اما یادت که فرونشیند
قلبم که بیاستد
قلبی به یادِ عشقِ تو دیگر نمیزند
ذهنی به خاطراتِ تو دیگر نمیتند
با من حدیثِ عشقِ تو در خاک میشود
رازِ مگوی عشقِ تو در لابهلای دل
دل، زیرِ سنگریزه و آوارِ خاک و گِل
همراهِ من، خیال و غمت خاک میشود
یادِ تو از تمامِ جهان پاک میشود
اردلان صامتی