نو و سپید ۲۷

من از تَمِشک‌های به‌خون‌خُفته، در میانۀ راه
ز تیغ‌های تنِ بوته‌های خون‌آلود
ازین مسیرِ پُر از پَرسه‌های بی‌مقصد

چرا ازین همه تأویل‌ها نفهمیدم؟
که بوسه سهمِ من از غنچه‌های عشق نبود!

چرا هرآنچه که دل خواست، روزگار نخواست؟
چرا که آخرِ هر سالِ من، بهار نشد؟

کجای زندگی‌ام؟ “این کلافِ سردرگُم”
دلم به راهِ تو رفت و دگر مهار نشد!

من از تمامیِ این راهِ ناتمام پُرَم
پُر از مسیرِ توام، تا کجا؟ نمی‌دانم

چرا ازین همه تعبیرها نفهمیدم؟
که جز خیالِ تو سهمَم ز راهِ عشق نبود!

اردلان صامتی