قطعۀ ۹

همرنگِ نگاهِ تو به تن دارم و افسوس

جز رنگِ نگاهِ تو بر این یاد ندارم

دل بر تو و چشمِ تو و لبخندِ تو خوش بود

لبخندِ تو پژمرد و دلی شاد ندارم

هر لحظه فرا می‌رسد از راه خیالی

پیوسته جز این حادثه رخداد ندارم

آواره‌ترین واله‌ترین کوه‌نشینم

افسوس ولی تیشۀ فرهاد ندارم

هرچند برون می‌کشم از دل غم و آهی

اما همه جان آهم و فریاد ندارم

پیوسته نهان آه و فغان در دل و جانم

لب‌بسته‌ام و طاقتِ بیداد ندارم

بر دامِ غمِ عشقِ تو همواره دچارم

دل‌بسته بر این دامَم و آزاد ندارم

پربسته و دلخسته به پای تو بمیرم

دردا که دل از آهن و پولاد ندارم

یاد تو این‌چنین