غزل ۸

بدرقه کرده‌ای مرا تا بروم ز کویِ تو

دست نمی‌کشم ولی از تو و جَعدِ موی تو

آخرِ کارِ من ببین دل به کجا سپرده‌ام

آن خمِ زلفِ دلکَشت می‌کِشدم به سوی تو

ای همه شور و حالِ من، خوابِ من و خیالِ من

بی‌تو همیشه چشمِ من در تبِ جستجوی تو

هرچه تلاش می‌کنم تا کَنم از تو مِهرِ دل

بیش ز پیش می‌شوم غرقۀ مِهرِ روی تو

بی‌تو و با خیالِ تو سوی تو پر کِشد دلم

شب به سحر نشسته‌ام با تو و قصه‌گوی تو

مست و خراب و بی‌رمق، مست نه از سبوی مِی

مست و خرابِ جامِ تو از تو و از سبوی تو

از تو و ظلمِ دائمت گرچه ز پا فِتاده‌ام

دل به تو داده‌ام ولی، بر تو و رسم و خوی تو

یاد تو این‌چنین