غزل شماره

حرفی بزن که قامتِ پندار بشکند

شعری بگو که قافیه این‌بار بشکند

من در میانِ بیم و امیدی مُرددم

چیزی نمانده این دلِ بیمار بشکند

گمگَشته در سیاهِ شبم ردِ پای تو

بگذر که این سیاهیِ هنجار بشکند

مرغانِ قصه‌گوی شبم غصه‌گو شدند

هر شب هزار بغضِ گِرانبار بشکند

شب را به یادِ روی تو بیدار مانده‌ام

امشب بیا که ظلمتِ بسیار بشکند

جادوی اضطرابِ مرا راهِ چاره نیست

وِردی بخوان که لحظۀ تب‌دار بشکند

دیوارهای فاصله هر سو کشیده سر

هر بار با وجودِ تو دیوار بشکند

من از طلسمِ هجرِ تو دیوانه می‌شوم

بازآ که این طلسم، به دیدار بشکند

یاد تو این‌چنین