غزل ۱۰

از این حریقِ عشقِ تو گر جان به در برم

عهدی کنم که یادِ تو را من ز سر برم

با یادگارِ فاجعۀ شعله‌های عشق

جان را توان ز مهلکه شاید به در برم

گر دل طلب کند که تو را باز بینمت

با ضربتی میانۀ این سینه بردرم

هرچند واقفم ز فسونِ نگاهِ تو

دردِ فراق و داغ به جان لیک، می‌خرم

آسان و سهل، گفتنِ این واژه‌ها ولی

آخر چگونه بی‌تو توانم به سر برم؟

از خاک و گِل سرشته مرا دل، خدای من

بر گِل نشسته این دل و از خاک، کمترم

همواره زیرِ لب شده وِردِ زبانِ من

هم نام و هم نشانِ تو از یاد می‌برم

هر بار گفته‌ام که فراموش می‌کنم

باور نمی‌کنم که شود بارِ آخرم

همچون شرابِ ناب مرا مست می‌کنی

مدهوشِ آن شراب و مِی و جام و ساغرم

سوزم ز سوزِ حادثه من در تقاصِ عشق

آتش به جان سزاست که من گَبر و کافرم

با جان و دل ستیزه نشاید، نمی‌توان

خواهم کشیدن آتشِ این شعله در برم

پنهان، حریق و سوزِ تو را آرزو کنم

باشد همیشه سایۀ این شعله بر سرم

یاد تو این‌چنین