قطعۀ ۶

به دلم غمِ تو دارم، چه کنم برآستانت؟

به فغان و درد و آهم، به دعای صبحگاهی

ز اُبهتِ نگاهت، همه عمر در هراسم

دودلم چگونه باید؟ گذرم از این دوراهی

به تو بسته‌ام دلم را، که همیشه با تو باشد

شب و روز و سال و ماهی، دل و جانِ سربه‌راهی

تو به دل اگرچه خوبی، دلِ من شکست دادی

همه ناسزا بگفتی، به زبانِ خود شفاهی

من و شور و عشق‌ورزی، به تو تا ابد دُچارم

تو و بغض و کینه‌ورزی، به گمانِ اشتباهی

به جز از غمت چه دارم؟ بنِگر به حال زارم

به مظانِ اتهامت، دل و جانِ من گواهی

تو بِبُرده‌ای به یغما، دل و دین و عقلِ من را

ستمِ مضاعف اینجا، من و ظلم و دادگاهی

دلِ من سیاه از غم، دل و لکه‌های ابری

شب و قطره‌های اشکی، که چکیده بر سیاهی

ز تبِ خیالت آتش، بِفکنده‌ای به جانم

و خوشم به این‌که گاهی، بکِشم ز سینه آهی

ز پسِ سکوتِ این شب، تو برآی همچو نوری

همه مبتلای نورت، تو به سانِ صبحگاهی

به دیار و سرزمینم، چو مهاجری غریبم

که به غیرِ کویِ یارم، نشناسم این نواحی

قدمی نهاده‌ام من، سرِ کویِ دل‌سِتانم

به امیدِ آنکه آید، به بهانه‌ای صباحی

بِرسد شمیمِ مستی، به مشامِ انتظارم

که برآیم از شرابش، ز خمارِ شامگاهی

عجب انتظارِ سختی، به کجا رسد نهایت؟

من و آه و شوربختی، شبِ تار و پرتگاهی

به غمت پناه بردم، که مگر به رحم آیی

نه ترحمی بکردی، نه سری و سرپناهی

کفنی به من بپوشان، که به لب رسیده جانم

به فدای چشم‌هایت، دل و جانِ من الهی

یاد تو این‌چنین