غزل ۳۲

آمد آرام، دلارام، به لبخند و نشست

دل برانگیخت، فروریخت، به ناگاه شکست

مات و مبهوت، چه رُخ داد؟ چه افتاد؟ چه شد؟

جانِ بی‌خویش، به تشویش، به آوار نشست

گُنگ و مدهوش، در این کار که آوار چه بود؟

جان بیاشُفت، زبان خُفت و افکار گُسست

بر لب آورد، دلارام، به لبخند، سلام

من به افلیج، چنان گیج، دل‌افگار و مست

آنک آرام، دلارام، برنجید، برفت

دل نفهمید، دلارام که بودست، که هست

گفتم ای کاش، دل آرام، به آرامِ تو بود

این چه آرام‌دلارام؟ که دل رفت ز دست

یاد تو این‌چنین