غزل ۲۹

شبی که نگاهت چو نورِ ستاره

به روزِ سیاهم چو عمری دوباره

بتابد، بگیرم من آن دامنت را

به پایت بمیرم از آن یک نظاره

کنون کَز تو دورم، شب و روز و هرگَه

به ذهنم بتابد خیالت هماره

شرابِ خیالت چو بر جان بریزد

از آن اوجِ مستی نگیرم کناره

اگر پُرسی از من ز حالِ خرابم

چه دارم بگویم؟ از این پاره‌پاره

به صحرای یادت به کوی خیالت

ببارد سرشکم چو ابرِ بهاره

نه طاقت که چشم از خیالت بپوشم

نه جز اشکِ حسرت بَرم راهِ چاره

بیا آسمانِ خیالاتِ من را

شبی نقره‌ای کن، شبی پُر ستاره

یاد تو این‌چنین