غزل ۲۷

میانِ کوچه و پس‌کوچه‌های حیرانی

نشسته بر شبِ من ماتم و پریشانی

چه ساده می‌گذری از کنارِ احساسم

خوشا تویی که رها می‌روی، نمی‌مانی

تو می‌روی و رها، همچنان نسیمِ شبی

چنان نسیمِ شبی، می‌روی به آسانی

پُر از صدای تو این کوچه‌باغِ دلتنگی

به گوشِ هر شبِ این کوچه‌ها چه می‌خوانی؟

رقم زدی به نگاهت شبِ سیاهم را

تویی که آخرِ این قصه را نمی‌دانی

همیشه در تبِ این عشقِ کهنه می‌سوزم

سیه نوشته مرا طالعم به پیشانی

ز ابرِ حسرت و غم، اشکِ دیده می‌بارد

چه سود اگر که بگویم از این پشیمانی؟

ببین که دامنِ این کوچه‌باغِ تنهایی

فرونشسته ز این واژه‌های بارانی

تمامِ شعر و غزل‌های من که ویران شد

گذر کن از سرِ این خانه‌های ویرانی

اگرچه آخرِ این قصه را نمی‌دانم

تو می‌روی و مرا این کلامِ پایانی

یاد تو این‌چنین