غزل ۱۶

نه فقط منم که عمری، به تو دل سپرده باشم

همه‌کس دچارِ چشمت، من از این فِسرده باشم

به حدیثِ اشتیاقت، دل و جانِ من فدایت

چو تمامِ عاشقانت، ز تو زخم خورده باشم

به دلم جراحتی از، لبِ لعلِ آتشینت

ز تو زخم‌خورده بودن، بِه از آن که مرده باشم

نظری اگر توانی، بفِکن به حال و روزم

که به زخمِ چشم‌زخمی، ز تو سهم برده باشم

من و آخرین جراحت، تو و ظلمِ بی‌نهایت

که ز اولین نگاهت، ز تو بَرشمرده باشم

به کجاوه می‌نشینی، به کجا رَوی؟ ندانم

نکند به قدرِ کافی، ز تو غم نبرده باشم

یاد تو این‌چنین