غزل ۱۵

من از تلاطمِ این چشم‌های تو، شیدا

ز سر به پای من آثارِ عشقِ تو، پیدا

شب است و تیره و این آسمانِ من خاموش

ستاره‌ای نزند پر به آسمان، دردا

چگونه؟ در تبِ این انتظارِ بی‌پایان

رسد دوباره به آغوشِ تیرگی، فردا

شبم، همیشه شبم در فراقِ چشمانت

شبم اسیرِ زمستان و همچنان یلدا

به رنگِ تیرۀ چشمانِ تو گرفتارم

خوشم به ظلمتِ بی‌انتهای این سودا

تو رفته‌ای و نشانی ز بودنت، پیدا

نکرده‌ام، چه کنم؟ با نبودنت، شیدا

یاد تو این‌چنین